رهبری و استراتژی، دو مفهوم مرتبط به یکدیگر هستند، چون یکی از مسئولیت های اصلی رهبران، تدوین استراتژی است و در یک سازمان فقط رهبر، قدرت اجرای تغییرات استراتژیک را دارد. بنابراین تفکر استراتژیک یک قابلیت شناختی ضروری و اساسی برای رهبران است.
تفکر استراتژیک به تصور یک چشم انداز در آینده و انجام مجموعه ای از اقدامات تاکتیکی کوتاه مدت برای دست یابی به آن اشاره دارد که نیاز به آرمان گرایی (تصور یک دنیای بهتر) و واقع گرایی (به دست آوردن منابع و کسب مهارت ها برای رسیدن سازمان به شرایط مطلوب) دارد. با این حال، اکثر سازمان ها فقط بر تفکر کوتاه مدت تمرکز کرده و کارکنان خود را برای تمرکز بر آن تشویق می کنند و استراتژی بلندمدت را به عهده مدیران اجرایی و عالی سازمان می گذارند و بسیاری از کتاب هایی که در مورد استراتژی نوشته شده اند نیز این روش را مناسب می دانند. اما اگر فقط استراتژی را از دیدگاه بالا به پایین در نظر بگیریم با خطای “واقع گرایی” مواجه می شویم. هیچ کدام از مدیران عالی در هیچ سازمانی و در هیچ زمان و مکانی، از جزئیات عملیات و فعالیت های سامان و واقعیت های موجود در آن، به طور کامل آگاه نیستند. این به این دلیل است که سطح مدیران بسیار بالاتر از عملیات واقعی تولید و فروش است و در نتیجه آن ها با سطوح عملیاتی در تماس نیستند. مدیرانی که در مسیر پیشرفت شغلی خود از سطوح عملیاتی به سطح عالی می رسند، احتمالا به خوبی از واقعیت های سطح عملیاتی در گذشته خبر دارند، اما درک آن ها از واقعیت های فعلی آن مطرح و حائز اهمیت است. فلسفه وجود استراتژی نیز همین تمایز بین واقعیت های گذشته و واقعیت های کنونی و مهیا شدن برای واقعیت های آینده است.
بنابراین برای یک استراتژی واقع بینانه، ارتباط خوب و دوجانبه بین مدیران عالی و کارکنان سطح عملیاتی، یک امر ضروری است. وقتی ارتباطات سازمانی فقط از بالا به پایین باشد، استراتژی تدوین شده، صرفا “یک خیال واهی” از سوی مدیرعامل خواهد بود که می تواند فشارهای زیان باری را بر عملیات وارد کند. این فشارها در نهایت می تواند منجر به ناکارآمدی سازمان و از دست دادن رقابت پذیری و فریب خوردن سازمان شود.
متاسفانه نمونه های تاریخی بسیاری در این مورد وجود دارد. موارد شکست های مالی در عصر معاصر و فریب خوردن سازمان در دنیای مدرن بسیار زیاد است که همه به دلیل استراتژی های غیر واقع بینانه ای است که در سطح مدیریت عالی تدوین شده اند. از جمله این موارد می توان به بحران یورودلار در سال های ۲۰۱۰ تا ۲۰۱۴، بحران مالی جهانی در سال های ۲۰۰۷ و ۲۰۰۸، ورشکستگی مالی انرون و فساد مالی آرتور اندرسون در سال ۲۰۰۱ اشاره کرد. در هر یک از این موارد، مقامات سطح بالای دولتی و مدیران عالی شرکت ها، غیرواقع بینانه به استراتژی نگاه کرده بودند و تصور اشتباهی نسبت به تفکر استراتژیک داشتند.
تفکر استراتژیک واهی مقامات دولتی در بحران یورو دلار این بود که بدهی دولت می تواند برای همیشه خدمات دولتی بدون مالیات را تامین کند. تفکر استراتژیک واهی در بحران مالی جهانی این بود که بازارهای مالی “کامل” و “خودتنظیم” هستند. تفکر استراتژیک واهی در ورشکستگی انرون و شکست آندرسون این بود که لازم نیست حسابداری کاملا شفاف انجام شود. یکی از اهداف تفکر استراتژیک درست، حدف “خیال واهی” از تفکر استراتژیک است.
در عین حال نمونه های شگفت انگیزی از تفکر استراتژیک نیز وجود دارد که موفقیت قابل توجهی داشته اند که از این جمله می توان به شرکت های آی بی ام و زیراکس در آمریکا، شرکت های سونی، هوندا و تویوتا و نقش آن ها در احیاء اقتصاد ژاپن، شرکت های هیوندا و پوسکو